به خدا میگم...

ساخت وبلاگ

(صدای جمعیت و شلوغی و ماشین)

+قول میدی برگردی؟

_قول؟ پیش خودمون قول داشتیم؟

+یعنی قولم نداشتیم..؟

_چرا داشتیم ولی برای این مورد نداشتیم، داشتیم؟

+خیلی نامردیه رضا، داری میری ولی من هیچی ندارم، حتی یه قول!

_نگو زهرا، الان سوسک میشیم :) پس خدا چی؟؟

(از میان بغض و چهره در هم زهرا جلوی لبخندش مقاومت میکند اما گونه هایش چاک می افتد)

_قول چیزی که دست من نیست بهت بدم؟ چک بکشم بدون ضمانت پرداخت؟ چک بدم که اون دنیا بذاری اجرا؟ بگی این قول داد برگرده ولی برنگشت؟

+تو چک بده... من قول میدم نذارم اجرا

(رضا دست میبرد و از صورتش یک تار سبیل جدا میکند و به سمت زهرا میگیرد)

_قدیما این ضمانت بود، خدمت شما...

+واااای رضااااا الانم دست بر نمی داری (باز خنده اش را پنهان میکند)

_خسیس نشو، بخند بزار با خیال راحت برم

+باشه،همه چی برای شما مردا، خیال راحت برای شما دل آشوب برای ما، دوری برای ما حال خوب جبهه ها برای شما، شهادت برای شما... موندن و ...

(تمووووم شد، رفتیما، برادرا بشینید سر جاهاتون، برادر بیا بالا، مادر بفرمایید پایین داریم راه می افتیم)

_همه اینا رو گفتی ولی آخرم نخندیدی..

(زهرا این بار مقابل هجوم لبخند به گونه هایش مقاومت نمیکند و لبخند نمایانی میزند)

_آخیش حالا خیالم راحت شد

(اتوبوس با تکانی آرام شروع به حرکت میکند، رضا و زهرا با هم خداحافظی میکنند و خرف های آخر را میزنند، اتوبوس سرعتش را زیاد تر میکند، زهرا می ایستد و رفتن را تماشا میکند، کمی جلوتر رضا سرش را از پنجره بیرون میکند و داد میزند)

_رااااستیییی زهراااا!

+بلللله

_رفتم پیش خدا اعتراضاتت رو بهش میگمااااا! :))

+عههه!! رضاااااا بازم؟؟! :)))

 

 

 

 

پ ن:

برای اینکه بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم...

 

غرور مقدس......
ما را در سایت غرور مقدس... دنبال می کنید

برچسب : میگم, نویسنده : fapplezamini9 بازدید : 145 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 8:34